این روزها
سلام نانازم .عزیز دلم
قربونت برم که اصلا تو خونه بند نمیشی ..تا بیدار میشی میگی بریم دیده مامان بریم
خرید بریم پیش رایان بازی کنم.آخه حوصلم سر رفته بعد که یه جا میریم میگی بریم
خونه دیگه دلم برا اسباب بازیهام تنک شده مامان جونم...
خلاصه وقتی یه جا هستیم اصلا نمیزاری من صحبت کنم همش میگی مامان .مامان.
آخه دوست داری همش به تو توجه بشه..
یک روز صبح که خاله نازی میخواست رایان و به مهد کودک ببره ما رفتیم خونشون
تا حاضر بشه و با هم به مهد بریم ..
این عکسهات با رایان کوچولو
بعد از بازی رایان حاضر شد که به مهد بره.اولش که میگفتی داشتیم بازی میکردیم آخه کجا
میریم بعد از کلی حرف زدن راضی شدی بریم ..وقی به مهد رسیدیم اولش اصلا داخل نمیومدی
بعد که هر کاری کردم بالا نرفتی..تو حیاط کلی تاپ بازی کردی بعد که گفتم بریم اصلا نمیومدی
و به زور بردمت وتو هم انقدر گریه کردی که حد نداره منم انقدر گرمم بود که واقعا کلافه شده
بودم...
اینم از عکسا در حیاط مهد
.............
یه روز غروب که باهم رفتیم دوچرخه سواری همش گفتی مامانی من دیگه بزرگ شدم خودم
میخوام پا بزنم و من با تعجب دیدم که دختر گلم پا زدنو یاد گرفته و کلی خوشحال شدم.
یکی یه دونم در تاریخ 1393.3.18 رکاب زدنو یاد گرفت..
نفسم:
غم دنیا مال من خوشیهاش مال تو
اشک دنیا مال من خنده هاش مال تو....