عکسهای آذر ماه + رفتن به لاهیجان و سوغـــاتی
سلام دختر نازم
این دفعه خیلی دیر اومدم آپ کنم .آخه هم مهمون داشتم و هم
ماشاالله تو انقدر شیطون شدی که اصلا نمیشه یک لحظه
ازت غافل شد.
تا بخوام بیام سمت لب تاب اذیتات شروع میشه و به هیچ صراتی
مستقیم نیستی...خلاصه همه وقتم با تو پر میشه.
خیلی حرفا واسه نوشتن داشتم ولی الان که دارم مینویسم
ساعت ١٢ شبه تو تازه خوابیدی و من هم خیلی کار دارم
و هم خیلی خوابم میاد اصلا مغزم کشش نداره ....
بگذریم بریم سر عکسهای به جا مانده که در ماه آخر پاییز گرفتم دیگه
بوی شب یلدا و زمستون میاد تو دی ماه که بریم انگار افتادیم تو
سرازیری بوی عید و بهار زود به مشام آدم میاد..انشااالله
همیشه ماهها و سالها سلامت و شاد باشی
و اگه عمری باشه منم بیام و از خاطرات و لحظه های شاد برات
بنویسم.. عزیزدلم یک هفته خاله صبا و سحر جون پیشمون بودن.
خوب بود و خوش گذشت ولی همش بارندگی و هوا سرد بود جای
خاصی نرفتیم.قربونت برم که خیلی مهمون نوازی و وقتی کسی میاد
خونمون اصلا مارو محل نمیزاری.نه من و نه بابا رو ولی اشکال نداره
ما هم یه استراحتی میکنیم
اینم از عکسهای آذر ماه
سالن بازی ماهک با رایان کوچولو
سالن بازی با پویا جون
یک روز که با خاله صبا و سحر جون به نمایشگاه رفتیم
خاله جونه آیسا
دختر نـــازم
فروشگاه یا خاله صبا و سحر جون که دخترمامان
راه میرفت برا خودش وسایل بر میداشت
و میگفت اینا برا مدرسمه میخوامشون دیده
این عکسهای وسایلی که برات خریدم
اینجاهم یه روز دیگه با خاله صبا بیرون رفته بودیم
وتو مدام میگفتی خاله عکس بگیر دیده
...با این شال گردن و عینک و هد بند داشتی تو خونه بازی
میکردی وقتی خواستیم بیایم بیرون حاضر نشدی درشون بیاری
دیگه جایی نرفتیم خاله اینا سه شنبه رفتن و اون روز تو کلی گریه
کردی همش میگفتی
نرو دیده آخه میخواد خاله صبا تجا بره هان
مامان الهی فدات بشه با این قشنگ حرف زدنت
تا جمعه همش بارون بود و هوا خیلی سرد طبق معمول همیشگی
ما جمعه هامیریم خونه مامان انسی(مامان بابا )
ولی چون این هفته به اصفهان رفته بود ما اونجا نرفتیم
٢ روز بود که بابا میگفت جمعه بریم لاهیجان از وقتی به دنیا اومدی
ما لاهیجان نرفتیم با ابنکه انقدر بهش نزدیکیم ٣ سال بود
نرفته بودیم من مدام گفتم ول کن بابایی هوا خیلی سرده
ولی بابا گفت اشکال نداره از ماشین پیاده نمیشیم بریم
یه هوایی بخوریم
خلاصه ساعت ٣ با پویا جون و عمو پژمان رفتیم به سمت لاهیجان
بعد از ده دقیقه چنان بارونی گرفت که به ندرت میشد جلوی راهو دید
وقتی پیاده شدیم عکس بگیریم همش میگفتی
وای چقد هواسره ...ولی به محض نشستن تو ماشین
همه لباساتو در میاری.
البته گرمایی بودنت به من رفته عزیز دلم....
اینم عکست به محض نشستن تو ماشین
در کل خوش گذشت.تو بارون بیرون رفتن و خیلی دوست دارم..
انشااالله همیشه خوش و سلامت باشیم ...خدایا ممنونتم
.
.
.
دختر گلم این را بدان که:
آدمها شبیه کتابند.از روی بعضی ها باید مشق نوشت
و از روی بعضی ها جریمه.....
بعضی هارو باید چند بار خوند تا درک کرد
و بعضی هارو باید نخونده کنار گداشت...
.
.
.سوغاتی در ادامه مطلب
..
اینم سوغات مامان انسی از اصفحان
دستش درد نکنه..ممنونیم
اینم سوغاتی دایی مجید (دایی بابا) از مشهد
ممنون که به یاد آیسا جون همیشه هستید....