سیده آیساسیده آیسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥ آیسا جون ♥

عروسک پارتی

سلام دختر گلم یکشنبه 93.8.25 صبح که از خواب پاشدی گفتی مامان میخوام برا عروسکام جشن بگیرم...من خندیدم گفتی یه کیک تولد براشون درست کن دیگه ..منم تا کارامو کردم بعد از ناهار برات یه کیک درست کردم و وقتی از خواب بیدار شدی با عروسکات رفتی مهمونی..و کلی براشون رقصیدی و میگفتی شمع بزار رو کیک آخه عروسکام که نمیتونن فوت کنن من مامانشونم خودم به جاشون فوت میکنم...البته به طور اتفاقی تو این روز ماهگردتم بود که تو ناناز مامان سه سال و سه ماهه شدی ...   اینم روایت تصویری از پارتی عروسکای آیسا جون و عروسک خوشکل مامان         ...
27 آبان 1393

روزهای شهریوریه ما

سلام دختر  نازم یه ماه از تولدت گذشت ...تو عزیز دلم روز به روز دوست داشتنی تر میشی و من خدارو   به خاطر داشتنت شاکرم..   الان دیگه یه همدم واقعی دارم .یکی که میشه روش خیلی حساب کرد ..تو   همدم همه تنهاییهای منی..   به خاطر تو زنده ام و زندگی میکنم وگرنه  هیچ چیز خوب پیش نمیره مخصوصا این   تابستون و خصوصا این ماه پایانی تابستون اصلا برام خوب نبود..   حرف بسیاره بگذریم نمیخوام با حرفام ناراحتت کنم..   بریم سراغ عکسهای شهریور ماه که به خاطر طولانی بودنشون در ادامه مطلب گذاشتم...         &nb...
31 شهريور 1393

ماه مهر

  فصل پاییز ' فصل رویش جوانه های امید ' فصل خواندن و نوشتن ' فصل معلم و کلاس   و درس و نوشتن از راه رسید''اول مهر روز طلوع دوباره علم و دانش مبارک باد'''   دختر گلم دوباره مهر اومد مدرسه ها باز داره میشه همیشه یه حس عجیبی داره کاش   به اون دوران بر میگشتیم ''بی صبرانه منتظر اون روزیم که تو دختر نازم به مدرسه بری''   بهترین دوران زندگیم همون موقع‌ها بود '''   عزیز دلم سعی کن قدر لحظه لحظه زندگیتو بدونی چون دیگه بر نمیگرده'''       عزیز دلم'' این را بدان که'''خوشبختی مادر سه جمله است''' تجربه از دیروز'استفاده از امروز'امید به فردا ...
31 شهريور 1393

بازم مریضی

سلام دختر نازو قشنگم   از 25 خرداد مریض شدی البته تا سه روز اول فقط بیرون روی داشتی و یکم دلدرد کم کم به آخر هفته که نزدیک شدیم مریضیت اوج گرفت استفراغ و دلدرد شدید بهش اضافه شد خیلی برات غصه میخوردیم اصلا دوست نداشتیم تورو تو این حالت ببینیم کارم شده بود فقط گریه کردن 28 خرداد دیدم از این مریضیهایی نیست که زود خوب بشه تصمییم گرفتیم بریم دکتر. البته تو این روزها هم بابا و هم من این مریضی رو گرفتیم حالا از کدوممون سرایت کرده خدا میدونه چهارشنبه چون مامان انسی میخواست به مشهد بره با اینکه حال خودمم خوب  نبود برا خداحافطی رفتیم. ولی زود برگشتیم و همون شب به دکتر ...
3 تير 1393

این روزها

سلام نانازم .عزیز دلم قربونت برم که اصلا تو خونه بند نمیشی ..تا بیدار میشی میگی بریم دیده مامان بریم خرید بریم پیش رایان بازی کنم.آخه حوصلم سر رفته بعد که یه جا میریم میگی بریم خونه دیگه دلم برا اسباب بازیهام تنک شده مامان جونم ... خلاصه وقتی یه جا هستیم اصلا نمیزاری من صحبت کنم همش میگی مامان .مامان. آخه دوست داری همش به تو توجه بشه.. یک روز صبح که خاله نازی میخواست رایان و به مهد کودک ببره ما رفتیم خونشون تا حاضر بشه و با هم به مهد بریم ..   این عکسهات با رایان کوچولو               ...
19 خرداد 1393

پارک

سلام دخمل ناز مامان روزهای بهاری هم رو به اتمامه هوا بسیار گرم و تو وروجک خوشگلمم روز به روز بزرگ و کمی شیطون البته عاقل میشی..این روزا همش میگی مامان حوصلم سر رفته بریم بیرون...یکم که بیرون میمونی میگی خستم بریم خونه ..تا میایم خونه هنوز لباس در نیاورده میگی بیا بازی کن  دیگه..... داری چکار میکنی آخه.. یه روز که با پویا جون به پارک نزدیک خونشون رفته بودیم کلی بازی کردی و خوشحال و خندان بودی ولی تا یه بچرو میبینی که به سرسره نزدیک میشه دیگه دوست نداری بازی کنی. حتی یه روز وقتی یکی اومد سر بخوره با تو برخورد کرد و تو زود اومدی کنار من و گفتی ...مامان این دیگه چه ...
12 خرداد 1393

روزهای بهاری 1

سلام عزیز دل مامان این روزا کمتر سراغ نوشتن میام ..آخه تا میام لب تاب و روشن میکنم میگی داری برام کارتن میزاری مرسی مامان جونم...دیگه منم از نوشتن پشیمون میشم  و برات کارتن میزارم.. روز به روز عاقلتر بزرگترو خانوم تر میشی و من خدا رو به خاطر داشتنت شاکرم. او از بودن در کنارت لذت میبرم..      روزهای بهاری ما   امسال بر عکس پارسال تا الان هوای بهاری نداشتیم و همش هو ا سرد و بارون بوده  و زیاد نتونستیم بیرون بریم ...    هفته ای که گذشت....   هفته آخر فروردین یک روز وسط هفته با بابایی رفتیم دریا آخه شب قبلش تو تلویزیو...
9 ارديبهشت 1393

روزهـــای پایانـــــی ســــال 1392

سلام نفسم.عمرم.قشتگم الان که برات دارم مینویسم دقیقا یازده روز مونده به سال جدید وای دختر عزیزم که کلی شیرین زبون شدی چی بگم یا از کجا بگم .. دیگه یه دختر خانوم شدی و هر روز بزرگتر شدنتو بیشتر متوجه میشم.. تو همه کارا میخوای کمکم کنی واقعا دختر داشتن چه لذت بخشه...البته شیطونیات جای خودشو داره که اگه نباشه که نمیشه عزیزم ..یا از لجبازیات که اصلا نگو..بعضی اوقات با خودم میگم که خیلی لوست کردیم..تا یه چیزی باب میلت نباشه در جا میزنی زیر گریه و میدویی بغل من و میگی مامان میخوام.. صبحها وقتی از خواب پا میشی میگی مامانم سلام .صبح بخیر.خوبی مامان .دلم برات تنگ...
28 اسفند 1392