روزهای بهاری 1
سلام عزیز دل مامان
این روزا کمتر سراغ نوشتن میام ..آخه تا میام لب تاب و روشن میکنم میگی
داری برام کارتن میزاری مرسی مامان جونم...دیگه منم از نوشتن پشیمون میشم
و برات کارتن میزارم..
روز به روز عاقلتر بزرگترو خانوم تر میشی و من خدا رو به خاطر داشتنت شاکرم.
او از بودن در کنارت لذت میبرم..
روزهای بهاری ما
امسال بر عکس پارسال تا الان هوای بهاری نداشتیم و همش هو ا سرد و بارون بوده
و زیاد نتونستیم بیرون بریم ...
هفته ای که گذشت....
هفته آخر فروردین یک روز وسط هفته با بابایی رفتیم دریا آخه شب قبلش تو
تلویزیون دریارو دیدی و مدام میگفتی بریم دریا دیگه...برا همین بابا یی گفت
چون آیسا خانوم گفته حتما باید بریم.عصری تا 5 خوابیدی بعدش رفتیم به
سمت دریا ...
ولی هر چی به غروب نزدیکتر میشدیم هوا سردتر میشد...
جلوی آب خیلی باد میومد ولی تو هیچ جوره دوست نداشتی ااز کنار آب بری ..
و همش میگفتی شما برین من نمیام.....
اینم چندتا عکس از اون روز..
روز خوبی بود و خوش گذشت ..
........
یه روز که با هم به فروشگاه رفته بودیم و تو ماشالاه هر چی میدیدی
بر میداشتی ..انقد خندم گرفته بود که نگو و نپرس هر گیزی میدیدی
بر میداشتی و میگفتی مامان این چنده
.........
اینجا هم یه صبح جمعه بود که رفته بودیم با هم دنبال پویا جون تا بیاریمش
خونه خودمون که سر راه یه سری هم به پارک زدیم...
بعداز ظهرای ما که این طوری میگذره
یه روز که داشتم با خاله شیما صحبت میکردم گفت که کیان و به مهد میبره
و وقتی تو شنیدی مدام گفتی مامانی من وببر پیش کیان منم دوست دارم
برم مهد کودک و منم قول دادم که یه روز ببرمت و امتحان کنم که میمونی
اونجا یا نه....هر وقت ازت میپرسیدم که میخوای بری مهد که چکار کنی
میگفتی میخوام برم که اونجا برقصم دیگه....
خلاصه یه روز رفتیم یکم تو حیاطش بازی کردی و به زور با یکی از مربیان
به داخل رفتی همش میگفتی مامانی تو هم بیا دیگه ولی من گفتم
مامانارو راه نمیدن و تو گفتی پس همین جا بشین به یک دقیقه نشد
که دیدم برگشتی و گفتی بریم مامان تموم شد کیان هم دیدم...
کنار مهد پارک بانوان بودی که وقتی میخواستیم برگردیم گفتی هنوز پارک نرفتیم که