اوایل تابستان
١٣/٠٤/١٣٩٢
سلام عزیزک نازم
زمان در گذر است و تو روز به روز بزرگتر و عاقل تر میشی و من از
بزرگ شدنت لذت میبرم و خدارو هزاران مرتبه شکر می کنم
که دختر سالم و زیبایی به ما هدیه داده.
خداوندا شکر به درگاهت
آیسا دختر نازم
پنچ شنبه با پویا جون سالن بازی رفتیم خیلی وقته که به سالن
بازی نرفته بودیم چون هوا خوب شده و بیشتر پارک می برمت.
ولی چون زودتر از خونه بیرون اومدیم هوا خیلی گرم
بود . تصمیم گرفتم که به سالن بازی ببرمت.
ولی دوربین همراه نبود و مجبور شدم با گوشی عکس بگیرم
کیفیتش زیاد خوب نشد!
تو ماشین مدام میگفتی بلیم پارک.ولی تا به سالن بازی رسیدیم
گفتی: مامان وایییی دیدی؟ خشگله
تا از ماشین پیاده شدی چند دقیقه از بیرون
فقط محیط بازی رو نگاه می کردی و می گفتی
ایسا از بادی می ترسه.
اومدی داخل.. ولی محو وسایل بادی هستی و اصلا به سمتش نرفتی.
وسایل بادی پشت این اتاق بود برای همین به من می گی
مامانی ایسا میترسه
بعدش خودت جواب میدی نترس ایسا جون مامان پیشته
خلاصه ٢ ساعت بازی کردی و با رضایت راهی خونه شدیم.
١٤/٠٤/١٣٩٢
جمعه تا ساعت ١٢ ظهر خوابیدی .
ساعت ٢ رفتیم خونه مامان انسی.بعد از ناهار دوباره خوابیدی.
اخه عموهاتم نبودن که باهات بازی کنن.
بعد از اینکه بیدار شدی همگی دریا رفتیم و
تو کلی شن بازی کردی..و میگفتی ایسا دریا لو دوست داره
مامانی دوباره فردا دریا
ایسا و باباش در حال پر کردن اسم آیسا با صدف
دخترم
.
.
دریا باش ...
بگذار انکه لیاقت و شایستگیت را دارد با تو ارام گردد و
انکه شایستگیت را ندارد در تو غرق شود.