سیده آیساسیده آیسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

♥ آیسا جون ♥

خونه ی ماااااماااانی

عزیزم ما پنج شنبه اومدیم تهران..خونه مامانی. توی راه اصلا اذیت نکردی خیلی خااااانوم بودی فقط یک بار بهت گفتم داریم میریم خونه فریبا جون.. با خاله چی؟ بازی میکنی؟؟ توهم سرتو تکون دادی..   قربوونت برم همه عاشق سر تکون دادنتن آخه نمیدونی که چقد ناااازتر میشی  تا رسیدیم خاله که در و باز کرد تو زود رفتی بغلش.. اولش یکم شیطونی کردی  ولی تاشب دیگه دختر خوبی شده بودی.. مامانی اینا برات هدیه گرفته بودن ازشون ممنونم که انقد آیسا جونی رو دوست دارن... من و آیسا عاشقتونیم         آیسایی عاشق این...
21 دی 1392

یکی یه دونم چشمش هنوز خوب نشده!

صبح که از خواب بلند شدی دیدم چشمات خیلی ورم کرده. به جای اینکه بهتر بشه نسبت به سه روز پیش بدتر شده بود.     تصمیم گرفتم دوباره دکتر ببرمت تا خیالم راحت تر شه ماشاالله هر دکتری یک تشخیص میده. حاضر شدیم و راهی دکتر. از اونجایی که هر وقت پله های مطب را می بینی می فهمی که کجا داریم میریم  و همش میگی امپول امپول درد درد ! برای همین رفتیم به یه مغازه کودک اموز تا یه چیزی بخریم تا تو سرگرم شی وقتی از ماشین پیاده شدیم تو جلو تر به داخل  مغازه دویدی.   اونجا همش می گفتی مانی بیخر بیخر. خلاصه یک چیز خریدم و تو با ...
21 دی 1392

روز پدر

4 / 3 / 92   پشتم به تو گرم است. نمی‏دانم اگر تو نبودی، زبانم چطور می‏چرخید،  صدایت نزنم! راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم،   برای دل خودم صدایت می‏زنم؛ بابا!   آن‏قدر با دست‏هایت انس گرفته‏ام که گاهی دلم لک می‏زند، دستانم را بگیری.   هر بار دستانم را می‏گیری، خیالم راحت می‏شود؛   می‏دانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمی‏شوم.   و تو هیچ وقت دستم را رها نمی‏کنی... .   آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است.   ...
21 دی 1392