سیده آیساسیده آیسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

♥ آیسا جون ♥

روزهای بهاری 1

سلام عزیز دل مامان این روزا کمتر سراغ نوشتن میام ..آخه تا میام لب تاب و روشن میکنم میگی داری برام کارتن میزاری مرسی مامان جونم...دیگه منم از نوشتن پشیمون میشم  و برات کارتن میزارم.. روز به روز عاقلتر بزرگترو خانوم تر میشی و من خدا رو به خاطر داشتنت شاکرم. او از بودن در کنارت لذت میبرم..      روزهای بهاری ما   امسال بر عکس پارسال تا الان هوای بهاری نداشتیم و همش هو ا سرد و بارون بوده  و زیاد نتونستیم بیرون بریم ...    هفته ای که گذشت....   هفته آخر فروردین یک روز وسط هفته با بابایی رفتیم دریا آخه شب قبلش تو تلویزیو...
9 ارديبهشت 1393

فرشته مهربان زندگی من روزت مبارک *

مادر یعنی زندگی مادر یعنی مهر مادر یعنی عشق مادر یعنی اون فرشته ای که با اشکت اشک میریزه با خنده هات میخنده مادر یعنی اون فرشته ای که نگاهش به تو.یه وباهر.. لبخندت زندگی میکنه.. .مادر یعنی اون فرشته ای که موهاش سفید میشه برای بزرگ کردنت   و به تو میگه ..دردو بلات به جونم مادر مادر یعنی اون فرشته ای که شبایی که غم داری. یا مریضی تا صبح با لا سرته و نگرانته مادر یعنی اون فرشته ای که هیچ وقت فکر نمیکنی که پیر بشه یا مریض چون همیشه به رویت لبخند میزنه خلاصه کلام مادر یعنی همه زندگی   همه زندگی من ..مادرم دوستت دارم به حدی که در نوشته هام نمیتونم ب...
31 فروردين 1393

سفر نوروزی

سلام عزیز دلم .. برات بگم از امسال عید.... یعد از پنج سال تصمیم گرفتیم که به مسافرت بریم ..تا روز سوم عید خونه خودمون   بودیم ...روز سوم ساعت یازده صبح سه تایی به سمت تهران رفتیم ..ساعت چهار رسیدیم خونه مامانم اینا ..تو خیلی خوشحال و ذوق زده بودی و همش میگفتی کی میرسیم پیش   خاله صبا اخه دلم براشون خیلی تنگ شده..  وقتی رسیدیم چون خسته بودیم جایی نرفتیم. ولی فرداش من میخواستم کفش بخرم برای   همین به باغ سپهسالار رفتیم ..و مامان فریبا برا شما هم دو جفت کفش خرید که از همونجا   پات کردی ..ممنون مامان گلم       &n...
20 فروردين 1393

ماســـــولــــــه...

سلام عزیز دلم یک ماهه که برات ننوشتم.شرمنده ... آخه اصلا نمیزاری نزدیک لب تاب بشم همش میگی میخوام کارتن ببینم حرف واسه گفتن زیاده ولی انشاالله تو پست بعدی. اخرای بهمن ماه یه روز که تعطیل رسمی بود با پویا جون به ماسوله رفتیم..خوش گذشت .. ت و اولین بارت بود که اونجارو دیدی ..منم پنج سال پیش بود که ماسوله رفتم.. هوا خیلی سرد بود ولی خوش گذشت... رفتنی  تو ماشین خوابیدی ولی برگشتنی خسته شده بودی و اذیت کردی..   اینم روایت تصویر               از دو سالگی که رفتیم اتلیه و تو اصلا همکاری نکردی دیگه اتلیه نرفتیم ...
1 فروردين 1393

دقایق پایانی سال 1392

    نوروز بر شما عزیزان مبارک..           خدایا ! بگذار هر کجا تنفر است، بذر عشق بکارم هر کجا آزادگی هست، ببخشایم و هر کجا غم هست، شادی نثار کنم الهی ! توفیقم ده که بیش از طلب همدلی، همدلی کنم بیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم..     ...
1 فروردين 1393

روزهـــای پایانـــــی ســــال 1392

سلام نفسم.عمرم.قشتگم الان که برات دارم مینویسم دقیقا یازده روز مونده به سال جدید وای دختر عزیزم که کلی شیرین زبون شدی چی بگم یا از کجا بگم .. دیگه یه دختر خانوم شدی و هر روز بزرگتر شدنتو بیشتر متوجه میشم.. تو همه کارا میخوای کمکم کنی واقعا دختر داشتن چه لذت بخشه...البته شیطونیات جای خودشو داره که اگه نباشه که نمیشه عزیزم ..یا از لجبازیات که اصلا نگو..بعضی اوقات با خودم میگم که خیلی لوست کردیم..تا یه چیزی باب میلت نباشه در جا میزنی زیر گریه و میدویی بغل من و میگی مامان میخوام.. صبحها وقتی از خواب پا میشی میگی مامانم سلام .صبح بخیر.خوبی مامان .دلم برات تنگ...
28 اسفند 1392

چهار شنبه سوری 92

  سلام عروسک نازم دیشب شب چهار شنبه سوری بود من و تو هم چون بابا سر کار بود مجبور بودیم که تنها بریم   خونه مامان انسی ..ساعت 8 شب حاضر شدیم و نیم ساعت جلوی در خودمون آتیش و نگاه   کردیم و بعد به مهمونی رفتیم.. عسل مامان انقدر هیجان داشتی و خوشت اومده بود که اصلا دوست نداشتی   از جلو آتیش کنار بری و صدای ترقه که میومد   میگفتی این کارا مال بچه های بده مامان جون    آیسا جونم داره حاضر میشه بره آتیش بازی      عینک زدی میگی آخه آتیش چشمم و میسوزونه           &...
28 اسفند 1392

تـــــــولـد پـــــــو یا جون و اولــــــین بــــــــرف زمســــــتانی ســــــال 92

      سلام دختر عزیزم ٩ بهمن تولد پویا جون بود ..از صبح برا رفتن به تولد خوشحال بودی ..همش میگفتی تولد منه ...خلاصه بعد از طهر دو ساعت خوابیدی که برا شب خوش اخلاق باشی...بیدار که شدی اول خوش اخلاق نبودی و همش میگفتی کجا من نمیام....ولی بعد که رفتیم به زور اومدی خونه و اصلا لباس نمی پوشیدی که بیایم و می گفتی نمیام میخوام برقصم...قربونت برم که آخراش انقد رقصیدی و خوشحال و شاد بودی....                  .........   ١ ٠ بهمن که پنج شنبه بود هوا خیلی سرد شده بودو از شبش برف شروع شد صبح که بیدار...
15 بهمن 1392